سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
نفس
مطالب عاشقانه
یکشنبه 91 آذر 26 :: 1:22 عصر ::  نویسنده : fatibala2       

از آن روزی که سربازی ب پاشد،ستم برما نشد بر دختران شد،بسوزدآنکه سربازی ب پاکرد،تمام دختران را چشم ب راه کرد....


بسوزد آنکه سربازی بناکرد،توراازمن مرا ازتو جداکرد،گروهبانان مرا بیچاره کردند،

لباس شخصی ام را پاره کردند،ب خط کردن تراشیدن سرم را،لباس آش خوری کردن تنم را.....


سرپست رسیدم خوابم آمد،محبت های مادر یادم آمد،نوشتم نامه ای با برگ چایی،

کلاغ پرمیروم مادر کجایی؟؟؟نوشتم نامه ای با برگ انگور،جداگشتم دوسال از خانه ام دور.....


هرروز غروب تو سربازی ،صفاداره لب مرز تیر اندازی، تاچهل چراغ پادگان روشن میشه،

سردیگ عدسی غوغا میشه،توی دیگ عدس، افتاده یه مگس،بخورم،نخورم،گرسنه می مونم،قدرآش ننم را حالا میدونم.......




موضوع مطلب :



درباره وبلاگ

آرشیو وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 45240