سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
نفس
مطالب عاشقانه
چهارشنبه 91 آبان 24 :: 3:8 عصر ::  نویسنده : fatibala2       

کاش در کنارت بودم تا این همه احساس تنهایی نمی کردم وازفراقت اشک نمی ریختم...........

تاقبل از این نمی دانستم که دوری از یار مهربان اینقدر جانگاه است...........

نمی دانستم شب های بی تواینقدر طولانی وتاریک وروز هایش ابری وبارانی است.............

اما با دوری ازتو، تنها عشقم از آموزگارهجت این درس ها را گرفتم واکنون از طول ثانیه  های طولانی

بی توبودن نیز خبر دارم..........




موضوع مطلب :


چهارشنبه 91 آبان 24 :: 2:59 عصر ::  نویسنده : fatibala2       

بزرگی گفت : وقتی جایی چیزی از دستت خارج شد ادامه نده!!!!

سکوت خودش خیلی چیزها راعوض می کند...........

آخه همه سوءتفاهم ها از زبان شروع میشه........

پس سکوت.........




موضوع مطلب :


چهارشنبه 91 آبان 24 :: 2:54 عصر ::  نویسنده : fatibala2       

جعبه مدادرنگی ام  را برمی دارم،جای خالی ات را سبزمی کنم.........

وازجاده ای که رفتی تا امتدادخانه ی قلبم فرشی قرمز پهن می کنم...........

ومداد آبیم را نمی تراشم،تازمانی که بیایی وآسمان دلم را آبی کنی!!!!!!!!!!





موضوع مطلب :


چهارشنبه 91 آبان 17 :: 10:30 عصر ::  نویسنده : fatibala2       

هیچکس ویرانیم راحس نکرد!

وسعت تنهاییم راحس نکرد!

درمیان خنده های تلخ من!

گریه یپنهانیم راحس نکرد!

درهجوم لحظه های بی کسی!

دردبی کس ماندنم راحس نکرد!

آنکه باآغازمن مانوس بود!

لحظه پایانیم راحس نکرد!




موضوع مطلب :


چهارشنبه 91 آبان 17 :: 10:24 عصر ::  نویسنده : fatibala2       

حالمان بدنیست غم کم می خوریم،کم که نه،هر روز کم کم می خوریم......

آب می خواهیم سرابم می دهند، عشق می ورزم عذابم می دهند......

من نمیدانم کجارفتم به خواب،ازچه بیدارم نکردی آفتاب...

خنجری برقلب بیمارم زدند،بی گناهی بودم ودارم زدند......

بعداز این بابی کسی خو می کنم،هرچه در دل داشتم رو می کنم،دردمی باردچوبدترمی کنم....

طالعم شوم است باور می کنم،خنجری نامرد برقلبم نشست،ازغم نامردی پشتم راشکست....

نیستم از مردم خنجربه دست،بت پرستم بت پرستم، بت پرست..........

عشق اگر این است خوب می شوم،خوب اگر این است من بدمی شوم......

قفل غم برقلب مسمومم نزن،من خودم خوش باورم گولم نزن....

من نمی گویم که خاموشم مکن،من نمی گویم فراموشم مکن..........

من نمی گویم که بامن یارباش،من نمی گویم مراغم خوارباش......

من نمی گویم دگرگفتن بس است،گفتن اما هیچ نشنیدن بس است.......

روزگارت باد شیرین ،شادباش،دست کم یک شب توهم فرهاد باش.........

وای رسم شهرتان بیداد بود،شهرتان ازخون ما آباد بود.....

ازدرودیوارتان خون می چکید.....

خون من،فرهادومجنون می چکید،خسته ام ازقصه های شومتان..........

خسته از همدری مصنوعی تان،عشق از من دوروپایم لنگ بوذ،قیمتش بسیارودستم تنگ بود.........

کوه کندن گرنباشدپیشه ام،بویی ازفرهادداردتیشه ام،گرنرفتم هردوپایم خسته بود............

تیشه گرافتاددستم بندبود،هیچکس دست ماراباز نکرد؟نه

فکردست تنگ ماراکرد؟نه

هیچکس اندوه مارا دید؟نه

هیچکس ازحال ما پرسید؟نه

هیچکس چشمی برایم تنگ نکرد،هیچکس یک روز باماسرنکرد.........

هیچکس اشکی برای من نریخت،هرکه بامابودازمامی گریخت........

چندروزیست حالم دیدنی است،حال من از این وآن پرسیدنی است..........

گاه برروی زمین زل میزنم،گاه برحافظ تفعل میزنم............

شعرحافظ روح از جانم گرفت،یک غزل آمدکه حالم را گرفت:

مازیاران چشم یاری داشتیم    خودغلط بودآنچه می پنداشتیم






موضوع مطلب :


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
درباره وبلاگ

آرشیو وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 45371